یاد نمیگیرم چون دیکتاتورم! (نقش پیاز در یادگیری زبان انگلیسی!)
خاطرات دوران کودکی و نوجوانی خیلی توی زندگی تعیین کننده ان. بعضی وقتا یه خاطره ظاهراً بی اهمیت سرمنشاء هزاران تفکر پیچده ست. خاطره ای که میخوام تعریف کنم درست توی زمانی اتفاق افتاد که دست من با کاغذ و قلم یه ارتباط جدید پیدا کرده بود - زمانی که شروع کرده بودم به با ولع خوندن و بی احتیاط نوشتن! به نظر بی اهمیت میاد ولی چند روزه که فکرمو به خودش مشغول کرده. یه کاریکاتور یا درست تر بگیم یه کارتون ساده از خانمی که داره جلوی میز توالت آرایش میکنه و شوهرش که سرشو از لای در کرده تو اتاق و میپرسه «چی کار میکنی؟» و خانم در جوابش میگه «دارم آرایش میکنم!» «واسه چی؟!» «واسه اینکه خوشگل بشم!» بعد آقا جواب میده «پس چرا نمیشی؟!»
***
این جمله ها دیگه بیش از حد به گوشم آشنا میرسن: «یه زمان کانون میرفتم بعد سیمین... 5 تا معلم خصوصی رو هم امتحان کردم...» بعضی وقتا دوست دارم وسط اینطور مکالمات یه هفت تیر دربیارم بذارم رو شقیقه ام و با آخرین فشار ممکن ماشه رو به طرف عقب بکشم چون آخر هر کدوم از این جمله ها میشنوم که «حالا اومدم تو رو هم به لیست خودم اضافه کنم! مردی بهم یاد بده! اگه تونستی!؟» همه اش قیافه اون یارو توی کارتون میاد جلوی چشمم که میگه «پس چرا نمیشی؟!» پس چرا یاد نمیگیری؟! شاه این جمله های کلیشه ای اینه «من تا ننویسم یاد نمیگیرم» امان از دست این «تا»! تا ننویسم یاد نمیگیرم... تا پولمو ندی چکتو نمیدم... کلمه کلیدی دیگه ای هم هست: مگه این که... گریه مو قطع نمیکنم مگه اینکه برام بستنی بخری... پیش شرط پشت پیش شرط... درست مثل مذاکرات هسته ای! آیا میشه با پیش شرط زندگی کرد؟ باهات ازدواج نمیکنم مگه اینکه...
هیچ وقت دقت کردین به این موضوع که آدم حسابیها چقدر حساسن؟ اوناییکه به قول ما روح لطیفی دارن؟ جلوی فلانی اینو نگی ها، بهش برمیخوره! وقتی این سطح به ظاهر حساس رو کمی خراش میدیم اون زیر کُد روحی شخص پیداست. حساسیتهامو که خراش میدم میبینم زیرش یه بچه لوس قایم شده؛ یه دیکتاتور! «یا اونی که من میگم یا اصلاً دیگه حرفشم جلوی من نزن!» من... میگم... جلوی من!
میبینین چقدر «من» توش خوابیده؛ «من» یعنی منِ دیکتاتور.
مثلاً افسری که آجودان هیتلر بوده رو در نظر بگیرین. چقدر اضطراب داره موقعی که یه پرونده رو جلوی هیتلر میذاره. کافیه یه درجه با درجه دلخواه ایشون تفاوت داشته باشه. هیچ بعید نیست اسلحه شو در بیاره و طرف رو همون جا - بی محاکمه - اعدام کنه.
***
منم واسه یادگیری هزار و یک پیش شرط دارم. حساسم. روحم از حریر نازکتره. لوسم. چه بسیار خونواده هایی که روی انگشت بچه لوس خانواده میچرخن!
تا فلان جور نشه فلان کارو نمیکنم. تا... تا... تا... مگه اینکه... فقط و فقط به شرط اینکه... خسته نمیشم؟ نه! چون فقط اینجوری میتونم بی اهمیت بودن خودمو پنهان کنم.
ناملایمات زندگی من هیچ چی نیستن جز درجه قرار گرفتن پرونده ای که روی میزم میاد. کمی به چپ کمی به راست - چه فرقی میکنه؟ آیا قراره یاد بگیرم یا این که روش «مناسب خودم» رو پیدا کنم؟ چطوره «خودمو» حذف کنم؟ اصلا چطوری شد که من انقدر مهم شدم؟ چون بلند گریه میکنم و اطرافیانم مجبورن به ساز من برقصن؟ همین؟ یعنی لوس بودن انقدر موثره؟ فکر میکنم عادتهامو با هویتم عوضی گرفتم. دیگه دارم کم کم به این قطعیت میرسم که شرط و شروط من برای یادگیری فقط یه سری عقاید مزخرفن که خدا میدونه چطوری تو کله ام فرو رفتن وگرنه باید تا حالا یاد میگرفتم! آرایش میکنم که کسی نفهمه ولی همه میدونن اون زیر چه خبره؟! منتها چون لوس هستم به روم نمیارن... یعنی حوصله گریه هامو ندارن. هویت من چیه؟ فرض کنیم روی کاناپه معروف فروید خوابیدم و بعد از چند سال روانکاوی به این نتیجه رسیدم که دلیل نفرت من از پیاز یه خاطره تلخ زمان کودکی بوده. آیا هویت من انسان بودن منه یا نفرت من از پیاز؟ چون بارها شده که شنگول بودم یا نمیدونستم توی یه غذایی پیاز هست و غذا رو هم با رغبت تمام خورده ام. پس من عادتهای خودم نیستم. این فقط یه توهمه که خودم از خودم دارم و به تبع اون اطرافیانم هم منو یه جورایی پذیرفته ان. یعنی ننویسم یاد نمیگیرم؟ ظاهراً یادگیری من در گرو کنار گذاشتن عادتهامن. جالبه!! یعنی من واقعاً اون خاطره احمقانه راجع به پیاز نیستم؟ البته که نیستی. اصلاً نباش چون اگه باشی دیکتاتور میشی. دلیل رقص اطرافیانت هم این نیست که تو خوب تار میزنی. اونا میترسن که گریه کنی یا بی محاکمه اعدامشون کنی. من حساسم یعنی من دیکتاتورم. نه منظورم اینه که من اینطوری بهتر یاد میگیرم. چند ساله که داری بهتر یاد میگیری؟ بیست سال. حالا الان برنامه ت چیه؟ میخوام به بقیه بگم که چه مطلب خوب / چرتی تو وبلاگت خوندم. برنامه برای من نه برای خودت چیه؟؟؟ از فردا به محض اینکه یاد این نوشته افتادم... پیاز بخور!
تاریخ ارسال پست: چهار شنبه 22 خرداد 1392 ساعت: 22:26